ایسانایسان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

☃ لـحظه لـحظه بـا آیسان

هفته ای که گذشت

هفته پیش با عزیز اشرف خاله فریبا مجددا  رفتیم پارک بانوان هوا خیلی خوب بود البته بگم کم کم هوایه اینجا داره سرد میشه به حدی که چند شب پیش پکیج روشن کردیم بیرون رفتنی هم کارمون در اومده نمیدون چی باید بپوشونم بهت هوا یه لحظه خوبه یه لحظه بادی و سرد از ترسم همش  شلوار میپوشونم بهت یه دست لباس گرم هم همراهم بر میدارم واسه مواقع ضروری دیگه دوره پارک رفتنامون داره تموم میشه ولی تا فرصت هست باید ازش استفاده کنیم   اینم صحنه هایه جدید خرابکاریهات کلید یخچال رو پیدا نکردیم و با تکنیک پیش گوشتی  تونستیم از دست شما نجاتش بدیم   حالا هم دوباره یاد کشو ها کردی و با این کیسه زباله ها هر روز در گیری&n...
13 مهر 1392

قالب جدید

  اینم از قالب جدیدت  که مادام بوفی عزیز زحمتش رو دوباره کشیدن با عکسهایه اتلیه 2 سالگیت شاید هر سال این کار رو بکنم و قالبت رو عوض کنم بالا بر اختصاصی هم کادو مادام جان واسه تولدت بود خیلی خیلی شرمندمون کردن   صفحه ورودی وبلاگت اینم از قالبت اینم بالا بر کادو مادام جان اینم از قالب قبلیت که واسه یک سالگیت بود  سایت مادام بوفی کلیک کنید   ...
9 مهر 1392

روزانه ...

روزها دارن سپری میشن و عزیز دل مامان روز به روز شیرین تر و البته شیطون تر میشه در اون حد که کم مونده بشینم گریه کنم دوتا عادت بد پیدا کردی یکش اینه که چند ماهی عادت پیدا کرده بودی که دستت رو میذاشتی رو سینه من تا خوابت ببره یا کلا من اگه نشسته بودم باید این کار رو میکردی و به قول خوت که میگی بهش نَ نی مدام میگی نَ نی نَ نی چند هفته با این کلک که اوف شده بریدنش بهش دست نزن قانع شدی و اصلا بهونه نگرفتی و هر موقع که دلت میخواست خودت میگفتی نَ نی اوف شده  و بیخیالش میشدی ولی بعد اون عادت کردی انگشت سبابتو میخوری چند روزی هم هست که هر دو رو میخوای و زیر بار اوف شده نمیری البته انگشتت رو مدام نمیخوری گاهی موقع خواب بعضی وقتا ...
2 مهر 1392

عروسی اقا بابک و فاطمه جان

چهار شنبه عروسی اقا بابک برادر شوهر خاله فریبا بود که رفتیم واسه عروسی موهات رو بابا بابلیس فر کردم خیلی قیافت عوض شد خیلی ناز شده بودی و خیلی هم مو فر بهت میومد ولی از اونجایی که موهات خیلی لختن تو راه که خوابت برده بود همش باز شد و کلا موهات خیلی نامرتب شد هنوز از راه نرسیده شروع کردی به رقص یه جا بند نبودی چند بارم تو سالن لایه صندلیها گم شدی نمیشد اخه همش بین اون همه مهمون دنبالت باشم  ولی در کل خیلی بهت خوش گذشت عزیزم تا تونستی قر تو کمرت رو خالی کردی اون وسط مهمونها هم کلی قربون صدقت میرفتن انقدر که شیرین میرقصیدی عشقم سعی بر عکاسی از دخملیمون داشتیم که دخملیمون بند نمیشد یه جا و در حال رقص بود هنوز ...
1 مهر 1392
1